مقالات آرشیو خبر ها
کتـاب آنتونیـو کونتـه : سَر ، قلـب و پاهـا / ادامه بخش دوم ( اختصاصی )

کتـاب آنتونیـو کونتـه : سَر ، قلـب و پاهـا / ادامه بخش دوم ( اختصاصی )

آنتونیو کونته بازیکن و سرمربی سابق یوونتوس که هم در دوران بازیگری و هم مربیگری خود با یوونتوس صاحب عناوین و افتخارات زیادی شده است، به تازگی کتابی را با عنوان " Testa , cuore e gambe " به معنی " سر ، قلب و پاها " منتشر کرده است که در آن خاطرات و تجربه های زندگی خود را از ابتدای کودکی تا دوران اوج فوتبالی و سپس مربیگری توضیح می دهد .

در ادامه می توانید ترجمه اختصاصی و بخش بخش این کتاب زیبا و خواندنی را دنبال کنید :


سال بعد خوب شروع نمی شود.به سری ب سقوط کرده ایم و به جای فاشتی،پیترو سَنتین می آید،که خود او نیز مدتی بعد جای خود را به ماتزونه می دهد.

هدفِ تیم بازگشت به سری آ است و برای ما جوانان فضای زیادی برای بازی کردن وجود ندارد. اما بدترین چیز این است که من مصدویتی بسیار بد پیدا می کنم.تیمِ جوانان به یک چهارم نهایی می رسد و برابرِ آسکولی یکی از هم تیمی های من،جوزپه لوچری،مدافع تیم،تکلی برای حریف می خواهد بزند،اما به من ضربه می زند و زانوی او استخوان ساق پای من را خرد میکند!به رغم اینکه محافظ ساق پا پوشیده ام پایم می شکند.با یک درد وحشتناک روی زمین می اُفتم،سپس ساندرو به پیشِ من می آید:"آنتونیو،چیزیت نشده،پاهات رو روی زمین بکوب!"

و من در پاسخ به او می گویم:

"دیوانه ای؟"

خوشبختانه به توصیه ی او عمل نمی کنم.اگر به توصیه ی او عمل کرده بودم،اکنون یک پای من از دیگری کوتاهتر بود!

من را به بیمارستان می برند و فوراً پایم را جراحی و سپس گچ می گیرند.

قوزک پایم به شکل غیر عادی ای ورم می کند.

آقای کرتیسنو نااُمید است.


این ضربه ی بدی برای تیم بود اما با این حال هم تیمی هایم موفق می شوند به دور بعد صعود کنند.

هنوز به مدرسه می روم،در سالِ آخر حسابداری هستم.

یک پسری به نامِ جوزپه که چندین بار مردود شده است،هر روز برای بردنِ من به مدرسه با فوردِ خود به دنبالِ من می آید.

«آنتونیو،این کار رو با کمال میل انجام میدم،پشتِ کارِ تو یک نمونه هست.در لچه بازی می کنی و در مدرسه هم موفق هستی... »

یک سخاوتمندیِ مشوِق از جوزپه.

با اینکه چندین سال مردود و باید کنار پسرهایی بسیار کوچکتر از خود بشیند می گوید:

باید این دیپلم رو بگیرم.مسئله ی غروره.آیندم رو با این دیپلم ترسیم کردم.

 

" من نیز آینده ی خود را ترسیم کرده ام.اگر درست نگاه کنیم میبینیم که جاده های من و جوزپه آنقدرها هم از هم دور نیستند و به هم شباهت نیز دارند؛هر دو هدفی داریم که با پافشاری می خواهیم به آن برسیم.

دو هفته پیش از بازیِ نیم نهایی گچ پایم را خارج می کنند.عضلاتِ پای شکسته ضعیف تر از آن پا شده اند،اما این برای کرتیسنو اهمیتی ندارد و دستور بازی به من می دهد.

در خانه مقابلِ لاتسیو بازی را با یک گل می بازیم،یک مساوی برای اینکه به فینال صعود کنیم کافی بود.

اما این تمام چیزی نیست که در این بازی پیش می آید؛در جریانِ بازی در یک نبرد هوایی توسط مهاجمِ حریف،سَئورینی،ضربه ی بسیار بدی به سرِ من می خورد "

برای یک ربع در زمین درحالی که حالِ خوشی ندارم مداوم از هم تیمی هایِ خود می پرسم:

«چند چند هستیم؟»

«آنتونیو،داریم بازی رو یک هیچ می بازیم. »

بازم چند دقیقه ی بعد:

«ببخشید،چند چند هستیم؟

پیه رو کونته،کاپیتانِ تیم،اولین نفری است که متوجه می شود که حالم خوش نیست و به نیمکت می گوید:

«تعویضش کنید،حالش خوب نیست.

به بیمارستان بر میگردم:جراحتِ جمجمه!

تیمِ اصلی لچه با هدایتِ ماتزونه به یک قدمیِ صعود به سری آ می رسد اما در بازیِ پلی آف در مقابل چزنا تیم شکست می خورد.

ماتزونه تقریباً 50 سال سن دارد.در اولین روز تمرین کمی با ترس به او نگاه می کنم،نه فقط به خاطر تجارب زیاد فوتبالیِ او بلکه نیز به دلیل فیزیک بدنیِ تنومندِ او!

او یک مردِ خوش برخورد است اما نیز بدخلق بودن را نیز بلد است،او در به کار بردنِ سیاستِ تهدید و تحبیب و نیز در دادنِ انگیزه بسیار توانا است.او در نزد بازیکنان محترم است.

چیزی که من همیشه از ماتزونه ستایش کرده ام آن میلِ او برای به روز کردنِ اطلاعاتِ خود است.این واقعیت ندارد که در فوتبال تغییری ایجاد نمی شود،بلکه فوتبال نیز مدام در حالِ تغییر و تکامل است و باید مداوم اطلاعاتِ خود را به روز کرد.

 

در سالِ 1987 به سری آ بازمی گردیم و من اولین قراردادِ خود را با مبلغ بسیار کمی امضا می کنم،اما از آن راضی هستم.

دو فصل پشتِ سرهم در سری آ لچه با ماتزونه حضور دارد.بازهم جنگ برای فرار از سقوط.

در 5 نوامبر 1989 اولین گلِ خود در سری آ و اولین و تنها گلم با لباسِ لچه را به ثمر می رسانم.

این گل را در سَن پائولو،در قلمروی پادشاهیِ مارادونا به ثمر می رسانم.

شبِ قبل از بازی موفق نمی شوم حتی چشم روی هم بذارم.

 

زمانی که در زمین او را در مقابل خود می بینم تلاش می کنم که ترسِ آمیخته با احترام خود را کنترل کنم.اما چطور؟!

من فقط 20 سال سن دارم و اولین سالی است که به عنوانِ بازیکنِ ترکیب ِ اصلی در سری آ بازی می کنم،اما او بهترین بازیکن جهان است.

در آن روز لباسِ شماره 10 را به تن دارم؛باورنکردنی!

از فرصت مانند یک مهاجمِ عالی استفاده می کنم و گلم را به ثمر می رسانم،یک گلِ تاریخی برای من اما متاسفانه بی فایده برای نتیجه ی پایانی بازی،چونکه بازی2-3 به نفع ناپولی تمام می شود.

جانشین ِ ماتزونه بر روی نیمکت ِ لچه بونیک می شود،کسی که وجد و شورِ زیادی را به تیم منتقل می کند.

بونیک را دوست دارم،به من بها می دهد،این را از تشویق های او و نگاه هایی که به من می کند می فهمم.

زمانی که برای بازی با سمپدوریا به جنوا می رویم،از اتاقم در هتل که آن را با جانلوکا،برادرم،که در حال رشد کردن است و گهگاهی نیز به تیم اصلی نیز فراخوانده می شود تقسیم کرده ام،سفارشِ مقداری شیرینی می دهم.

 

صدای در زدن را می شنوم،برای باز کردنِ در بلند می شوم و به جانلوکا می گویم:

 

«من باز می کنم،من سفارش دادم... »

در را که باز می کنم،پیشخدمت را می بینم که پشت سرِ او بونیک در حالی که ظرفِ شیرینی را در دست دارد ایستاده است.

«آنتونیو،اینا برای توئه،اجازه ی خوردنشون رو داری چونکه خیلی می دَوی. »

سینی را روی میز می گذارد و با یک لبخند می رود.

فصل متاسفانه خوب پیش نمی رود و به سری ب سقوط می کنیم.

بونیک برکنار می شود و به جای او آلبرتو بیگون،مربی ای پرآوازه که دو فصل پیش ناپولی را قهرمانِ سری آ کرده بود.

فصل را خوب شروع می کنیم،با قدم های درست،اما من برای مدت زیادی در لچه نمی مانم.

یکی از هم تیمی هایم،روزاریو بیوندو،به من خبر می دهد:

«گوش کن چی میگم،یوونتوس تو رو تحتِ نظر داره و برای این کار Cestmir Vycpalek را فرستادن. »

این را می دانم که او یکی از استعدادیاب های یوونتوس است،و روزاریو او را از جوانانِ پالرمو می شناسد.

گوش هایم نمی توانند حرف های روزاریو را باور کنند:

«روزاریو،مطمئنی؟یوونتوس میاد تو سریِ ب دنبالِ بازیکن؟؟؟!!!»

«آره مطمئنم،تمرینات و بازی هارو زیرِ نظر دارن.نهایتِ تلاشت رو بکن. »

 

در پایانِ ماهِ آگوست برابر ِ کازارانو در جام حذفی بازی می کنیم و بازی را 0-2 می بیریم و من نیز گل میزنم.

در 8 سپتامبر،برای بازی ِ برشا-لچه سرجیو بریو،مدافع بزرگ یوونتوس در سکو نظاره گر بازی من است.چند ماهی است که او کمک مربی ِ تراپاتونی شده و او است که ok خرید من را می دهد.

در 22 سپتامبر زمانی که برای بازیِ خارج از خانه به چزنا می رویم همه چیز شکل جدی به خود می گیرد و مذاکره آغاز می شود.

آخرین بازیِ خود را برای لچه در 3 نوامبر 1991 در برابر ِ اودینزه در اودینه انجام میدهم و بازی 1-1 تمام می شود.

 

ماشینی از طرفِ یوونتوس برای بردنِ من به تورین منتظر است.یوونتوس می خواهد که من سریع به تورین بروم و قرارداد را امضا کنم.

دوستانِ قدیمیِ من،در حالِ گریه کردن هستند،و من نیز همینطور.موریئرو،موناکو و گارتسیا من را در آغوش می گیرند.

«بیخیال آنتونیو،به تورین نرو.امسال بر میگردیم به سری آ،نمی تونی مارو ترک کنی! »

من نیز به شدت ناراحت هستم که باید پسرهایی که با آنها شروع کردم را ترک کنم،که دیگر واقعاً برای هم مانند برادر هستیم.

اما به خود تکرار می کنم که:

 

"کِی دیگه از این فرصت ها برات پیش میاد؟"

و در نتیجه در مسیر به سمتِ تورین،اما قلبِ من در آشوب!

در طولِ سفر خاطراتِ دورانِ کودکی و نوجوانیِ من مانندِ یک فیلم در ذهنِ من می گذرند ؛ سالهایی که در خیابان گذراندم،اولین ضرباتی که به توپ زدم،کلیسایِ Greca ،رختکنِ یوونتینا که ساندرو آن را خیس کرده بود،پدرم که عصبانی می شود،دوستان،اولین کفشِ استوک داری که بابا برام خریده بود، سرگیجه ای که در دقیقه 80 بازی با پیزا داشتم،و آخرین اشکی که از چشمانم خارج می شود.

روشناییِ روز رو به پایان است و با آن دورانِ طولانی و سختی که به عنوان بازیکن جوان پشت سر گذاشتم.طلوع یک روز جدید و شروع یک مرحله ی جدید در زندگی _َم در انتظار ِ من است،پرُ از احساسات و هیجاناتِ غیر قابل تصور.

 

" انجمن هواداران باشگاه یوونتوس در ایران "


«به اشتراک گذارید»
Google+ Twitter Facebook
سهیل شناس خوش
سهیل شناس خوش«نگارنده اخبار»
ارتباط با نگارنده: